اگر صداي ني را شنيده بودي نه در پي حکايت بودي نه شکايت
علامه وقتي ديد مردم به نجات سگ بياعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فرياد به راه انداخت تا اين که مردم مجبور شدند با يک چوب بزرگ، مسير آب را منحرف کنند تا مادهسگ بتواند به راحتي تولههاي خود را نجات بدهد.
ببه مناسبت فرا رسيدن روز ميلاد علامه جعفري، فيلسوف بزرگ عالم اسلام و مشرق زمين چند خاطره اي از ايشان نقل مي شود:
مرحوم محمد باقر نجفي در تعريف خاطره اي از کنگره بزرگداشت مولوي اينگونه گفته است:
وقتي کنگره هفتصدمين سال مولوي (دهه 50) در دانشگاه تهران برگزار شد، برگزارکنندگان کنگره به عمد يا به سهو از استاد جعفري به عنوان يک محقق ايراني مثنوي دعوت به عمل نياوردند! ايشان خطاب به ما که بسيار ناراحت شده بوديم ، به آرامي گفت: برويد سخنرانيها را گوش کنيد و در پي مطالب باشيد، نه در پي شخص و نام.
به ياد دارم در اين کنگره، شادروان مجتبي مينوي در متن سخنراني خود، از نظر نسخهشناسي شک داشت که در بيت اول مثنوي، بشنو از ني چون «حکايت» ميکند درست است يا بشنو از ني چون «شکايت» ميکند؟
من وقتي موضوع «حکايت» و «شکايت» را با ناراحتي و طنز نقل کردم، ايشان گفت: آقاي مينوي در واژهشناسي و نسخهشناسي استاد بزرگي هستند، صحيح نيست به تحقير از او ياد کني! اگر از اين که مرا دعوت نکردهاند، آزردهخاطر هستي، نبايد نسبت به کساني که دعوت شدهاند، بيحرمتي کني! حالا به من بگو آيا در جلسات کنگره، آواي «ني» را شنيدي يا نه؟ گفتم: نه. گفت: اگر صداي «ني» را شنيده بودي، نه در پي «شکايت» بودي و نه «حکايت!» من همان جا منقلب شدم و بياختيار گريستم.
در خاطره ديگري محمود زيبا از فريادهاي علامه براي نجات جان يک سگ و توله هايش اينگونه مي گويد:
سالها پيش، يک بار در تهران باران شديدي آمد که به سيل تبديل شد و تمام جويها را آب گرفت. در خيابان خراسان، خيابان زيبا، تولههاي يک سگ از سرما و ترس سيل به گوشهاي خزيده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب مي رفت و تک تک آنها را از آب بيرون مي آورد. اين در حالي بود که با اين سيل شديد، احتمال غرق شدن آنها زياد بود.
استاد جعفري با ديدن اين صحنه، بيتاب شد و از افرادي که بيخيال به صحنه نگاه ميکردند، خواست جلوي آب را ببندند تا اين ماده سگ بتواند تولههاي خود را از سيل نجات بدهد.
ايشان وقتي ديد مردم بياعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فرياد به راه انداخت تا اين که مردم مجبور شدند با يک چوب بزرگ، مسير آب را منحرف کنند تا مادهسگ بتواند به راحتي تولههاي خود را نجات بدهد.
خاطره سوم را رسول مسعودي بيان کرده و گفته است:
ما افتخار داشتيم چند سال در همسايگي استاد جعفري واقع در فلکه دوم صادقيه، بلوار آيتالله کاشاني ست داشته باشيم. در همسايگي ما و ايشان، پيرمردي آهنگر بود که در منزل خود کار ميکرد.
من در يک روز گرم تابستاني حدود ساعت 5 بعد از ظهر با هماهنگي قبلي براي طرح موضوعي به خدمت او (استاد) رسيدم. ايشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.
در حين طرح سوالم، صداي پتک همسايه که به آهنگري مشغول بود، به گوش ميرسيد. به ايشان عرض کردم: اگر صداي پتک و چکش اين شخص مزاحم کار شماست، من ميتوانم بروم و به ايشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.
در جواب اين سخن من گفت: نه ، مبادا به او چيزي بگوييد. چون من وقتي در کتابخانهام از مطالعه و نوشتن احساس خستگي ميکنم، صداي پُتک و چکش اين پيرمرد، نهيب ميزند و به من قدرت ميدهد، و با خود ميگويم: آن پيرمرد در مقابل کوره گرم آهنگري چکش ميزند و خسته نميشود، اما تو که نشستهاي و مطالعه ميکني و مينويسي، خسته شدهاي؟
بنابراين ، صداي کار اين پيرمرد نه تنها مايه اذيت نيست بلکه با شنيدن صداي چکش او، قدرت مجدّد ميگيرم و دوباره مشغول مطالعه يا نوشتن ميشوم!